پشت درهاي شب
نوشته شده توسط : saghar

 

::::::::::::::::::::::::::::::::::

ساعت 3:00 صبح …در اتاق طنين تيك و تاك ساعت نقش بسته بود

از پنجره تيرك برقي نور سفيد خود را در ميان شب پخش ميكرد

كلاغي بدون اينكه صدايي از خود بروز بدهد بالاي تيرك برق نشته و برفهاي

كوچكي كه رو بالش بود رو تكان ميداد….

دانه هاي سپيد برف با آرامش و تمعنينه خاصي بر سر شهر فرود مي آمدند

و نور سپيد لامپ از تيرك برق و با عبور از پنجره سايه هايي را در اتاق مي افكند.

كودكي آرام در تخت خود آرميده و عروسكش رو در اغوش گرفته بود

سايه ها در هم مي دويدند و اشكال وحشت انگيزي ايجاد ميكردند…

قلب كودك از شدت ترس شروع به كوبيدن كرد.با اينكه بيدار بود اما جرعت اينكه

چشمانش رو باز كنه نداشت….عروسك رو محكم به بدنش چسبانده بود

آْرام پلكهايش رو باز كرد….كورمال كورمال سايه هيولاشكلي كه رو ديوار

نقش بسته بود را نظاره كرد…آب دهانش را قورت داد دوباره چشمانش رو بست

صداي گرومپ گرومپ قدمهايي از داخل ديوار بگوش رسيد…

بار ديگر به پيكر بيجان عروسك چنگ انداخت..

صدايي شبح مانند از دور دست صدايش كرد: سارااااااااااااا

احساس سوز و سرماي عجيبي تمام بدنش رو فراگرفته بود

چند لجظه ديگر گذشت…دندانهايش بر هم ساييده شد

بار ديگر با وجود ترس فراواني كه داشت چشمانش رو باز كرد..

اينبار داخل تختش نبود! بلكه روي كپه اي برف در جنگلي تاريك

كه شاخوان درختانش در هم فرو رفته بود قرار داشت…

جغد قهوه اي رنگي بر بالاي يكي از شاخه ها در حاليكه

سرش رو برگردانده بود هو هو ميكرد…

سارا كه حسابي دست پاچه شده بود  سراسيمه از جا بلند شد

محيط اطرافش رو بررسي كرد، همچنان عروسكش در آغوشش بود

بي اختيار قدم برداشت و به انتهاي جنگل نگاه انداخت

قصر تاريك و بزرگي آنجا قرار داشت...

پاهايش ميلرزيدند و داخل چشمان كوچكش حلقه اي اشك موج ميزد.

صداي خس خس چيزي از پشت درختان بگوش ميرسيد..

از گوشه چشم نگاهي به درختان تنومندي كه در تاريكي ايستاده بودند كرد

ناگهان در ميان آن تاريكي از ميان درختان صدها بشكل چندش آوري بيرون زد

و مدام پنچه هايشان را تكان ميدادند و ناله ميكردند...

سارا جيغ بلندي كشيد و با آخرين توانش شروع به دويدن كرد..

عروسك از ميان بازوانش سر خورد و همانجا افتاد..

سارا جرعت اينكه حتي سر برگرداند رو نداشت

آنقدر دويد تا از جنگل به محوطه بيروني رسيد...

درست روبروي قلعه سياه و بزرگي قرار داشت...

دروازه هاي نرده شكلش از هم باز شد ، گويا به استقبالش آمده بودند

سارا با ترديد نگاهي به پشت سر انداخت، صداي زوزه چندين گرگ

در اندام برهنه جنگل طنين انداخت.. بي اختيار به داخل محوطه قصر رفت.

در بزرگ قلعه قژ كنان باز شد و سارا كوچولو به آرامي داخلش رفت

در و ديوار پوشيده از شمع هاي شعله ور و لوسترهاي بزرگ بود

فرشهاي سرخ و كهنه اي كفپوش قصر بودند و ماكت چند شواليه زينت بخش ديوارها.

روبرويش راهروي دراز و باريكي قرار داشت .. نيرويي نامرئي او را بسمت خود ميكشيد..

سارا در ميان راهرو قدم برداشت و به انتهاي آن خيره شد...

لحظات كوتاهي بيشتر نگذشت كه ناگهان ديوارهاي بلند راهرو شروع به تكان خوردن

و بهم نزديك شدن كردند ، سارا با ديدن اين صحنه دست پاچه شد و زمين خورد

ديوارها از دو طرف به هم نزديك و نزديك تر مي شدند...

سارا دستش رو بروي گوشهايش گذاشت و بلند جيغ زد...

زمين زير پايش شروع به لرزيدن كرد و همچون حفره اي نامرئي اورا بلعيد

بروي تل عظيمي از خاك فرود آمد ...و مشغول بررسي محيط اطراف شد..

در و ديوار را تار عنكبوت پوشانده و بوي نم عجيبي در فضا جاري بود

سرداب دخمه شكل يا فاضلاب كاخ بهترين عنواني بود كه بروي آن مكان ميشد گذاشت

صداي فس فس مارگونه اي بگوش ميرسيد چند ثانيه بعد ده ها مار عظيم الجسه

از زير آب كدري كه بصورت ساكن روبرويش قرار داشت بيرون زدند.

سارا بار ديگر شروع به جيغ كشيدن كرد اما هيچ فايده اي نداشت

بسختي از جايش بلند شد و بسمت ديوارهاي پوسيده دويد..

مارها همچنان اورا تعقيب ميكردند...در چوبي چند قدم انورتر قرار داشت

سارا جهشي كرد و كلون آن را كوبيد ، بي درنگ باز شد داخلش پريد

و در را محكم بست...از شدت ترس نفسش بالا نمي آمد.

نگاهي به اتاقي كه داخلش قرار داشت انداخت...باز هم آن لوسترهاي

شمع گونه نورهاي زرد رنگ خود را در هوا جاري ميكردند.

چندين تابوت سياه رنگ كنار هم چيده شده بودند.

هنوز اولين قدم رو برنداشته بود كه تابوت ها شروع به لرزش كردند

و دست لزجي از داخل تابوت وسطي بيرون زد..

از مارها به شكل وحشيانه اي خود را به در ميكوبيدند كه با هر ضربه

شكافي برويش ايجاد ميشد و چند ضربه ديگر تا شكستنش كافي بود.

سارا هراسان شروع به دويدن كرد دست لزج ديگري از زير تابوت سمت چپي

پايش رو رفت و باعث شد زمين بخورد...تنها كاري كه ازش بر مي آمد جيغ كشيدن بود..

آن دست قصد داشت سارا را به داخل تابوت خود بكشد و دست ديگري كه از تابوت

وسطي بيرون امده بود موهاي سارا رو گرفت و اورا به سمت خود ميكشيد...

در آنسوي اتاق دري شكسته شد و آب خروشاني تمام اتاق رو گرفت و با فشار

موج گونه اش سارا را از دست مردگان داخل تابوت رها كرد..

و سارا با جريان آب كدر به سمت ديگري سوق پيدا كرد.

آنقدر ادامه داد تا اينكه جريان آب ضعيف و در نهايت مثل رود كوچكي

آرام كف اتاقي فرود آمد....فرش سرخ رنگ آنجا شكل مرموزي به اتاق داده بود.

آنقدر خسته و كوفته شده بود كه حتي ناي بلند شدن رو نداشت.

در ديگري باز شد و مردي بلند قد با رداي بلندي وارد شد باد رداي بلندش

و مخمليش را موج مي انداخت و دنبالش ميكشيد...

موهايش صورت رنگ پريده اش رو پوشانده بود..

به بالاي سر سارا آمد و دستش رو بسمت سارا دراز كرد..

انگشتانش بيش از حد  معمول كشيده و ناخنهايش شكسته وكج و ماوج بود.

سارا از از پس گردنش گرفت و بلند كرد تغريبا تا زانوهايش بود.

حدقه سفيد چشمانش از لابه لاي موهاي مشكي اش پيدا شد

سارا آرام عقب عقب رفت و مرد شنل پوش به آرامي يك قدم بر ميداشت

به نزديك پنجره بزرگي رسيدند سارا به ناچار از چهارچوب پنجره بيرون رفت

مردك بلند قد لبخند سردي بروي لبش نقش بسته بود

باد عجيبي مي وزيد سارا نگاهي به زير پايش انداخت...در بلند ترين جاي قصر بود

با ديدن ارتفاع سرش گيج رفت و پايش ليز خورد با تنها جيغي كه ميتوانست بكشد

از آن ارتفاع عظيم سقوط كرد.....و داخل رودخانه عميقي كه دور قصر بود افتاد

اما شنا بلد نبود و مشغول دست و پا زدن شده بود كه صداي آشنايي

از دور دست بهش نزديك شد...دست نامرئي او را از پشت گرفت و

با سرعت زيادي از زير آب او را به سمت تاريكي كشاند....

چشمانش رو باز كرد خيس عرق داخل رختخوابش بود

و ساعت دينگ دينگ كنان رقم 7.: صبح رو نشان ميداد..

از طبقه پايين صداي مادرش بلند شد: سارا زود باش مدرسه ات دير ميشه ها..

نفس عميقي كشيد و آنقدر خوشحال بود از اينكه همه اينا خواب بوده

كه انگار دنيا رو بهش داده بودند.از جا بلند شد و دست و صورتش رو آب

زد ...روپوشش رو پوشيد..چند لقمه صبحانه خورد و بسمت مدرسه راه افتاد

در راه مدام به كابوسي كه ديده بود فكر ميكرد...

كه يكدفعه چيزي داخل جيبش سنگيني كرد...

دستش رو در جيب فرو كرد دست پلاستيكي عروسك را كه داخلش آب كدري

پر شده بود پيدا كرد...

حتي از تصور اونچه كه به ذهنش آمده بود وحشت داشت..

دوان دوان به سمت خانه برگشت و محكم در زد

مادرش متعجب در رو باز كرد و گفت: چيه..؟؟؟ چرا برگشتي

سارا سراسيمه به داخل خانه دويد و گفت: كتابمو جا گذاشتم

پله ها رو دوتا دوتا طي كرد و به داخل اتاق رفت ..تمام تخت و كمدش رو زير و رو كرد

اما هيچ اثري از عروسك نبود...يادش افتاد كه در كابوس، عروسك از دستش داخل

جنگل افتاده بود...تنها حرفي كه زد اين بود: پس اين يه خواب نبود..!؟!؟!

 

پايان

 





:: بازدید از این مطلب : 556
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : یک شنبه 11 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: